یادداشت سمیه نصرتی خبرنگار: خاطراتی از بند 209 زندان اوین

خاطراتی از بند 209 زندان اوين

خاطرات سمیه نصرتی روزنامه‌نگاری که هفته پیش از زندان اوين آزاد شد.
پرده اول

کنار پنجره ایستاده ای وچشمانت را به سنگفرش خیابان می دوزی و در ذهنت رفت و آمد ماشینها را شمارش می کنی...گاهی هم نگاهت پاره می شود و فاصله زمین تا آسمان را گز می کند.فکر می کنی سحر نزدیک است.نگاهت را از دنیا می دزدی تا به ذهن خسته ات استراحتی بدهی...با گوشهایت صدای توقف چندین ماشین را می شنوی...خیره می شوی به افرادی که در حال کمین کردن در اطراف خانه ات هستند...ناخودآگاه به سمت تلفن می دوی ....هژیر.... حمید.....در یک چشم به هم زدن ،کسانی به تفتیش منزلت می پردازند که مجوز بازرسی از منزلت را ندارند.تو از این کار غیر قانونی جلوگیری می کنی ،یک کف گنگی به صورتت حواله می دهند....تلفنت زنگ می خورد....اجازه نمی دهند برداری... شماره کیست...می گویی اگر آشنا بود اسمش سیو بود....چندین بار گوشی موبایل ها و خانه به صورت همزمان زنگ می خورد و در نهایت موبایل ها خاموش و دستور کشیدن تلفن از پریز داده می شود...از داخل یخچال وفر گاز تا شمعدانی های داخل لوستر مورد بازرسی قرار می گیرد .بالاخره تمام وسایل از لپ تاپ تا کتاب ها ...دفترچه خاطرات تا دست نوشته های کاغذیت ضبط وثبت می شود...همسایه ها بیدار شده اند و منزلشان مورد تفتیش قرار می گیرد.....

پرده دوم

داخل اتوبان مدرس هستی ..دوباره نگاهت را به آسمان می دوزی.سرت را از پنجره بیرون می بری تا ماه را پیدا کنی ...یکی می گوید..."سرت را بیار توی ماشین .....اگر هوار هوار کنی نعشت را به اوین می رسانم....سرت را روی زانویت بگذار..."

پرده سوم

سر به زیر پیاده می شوی.با چشم بند به استقبالت می آیند.فردی که تو را به اوین آورده از تو طلب حلالیت می کند ...دلت برایش می سوزد.می بخشی تا خدا تو را ببخشد.مامور می گوید:" مواظب خودت باش".در همین لحظه صدای پایی می آید.بنشین روی این صندلی پشت به دیوار ....یکی می گوید:"مومنی را آوردیم" دیگری می گوید:"عبدالله باز تو اینجایی؟"وقتی نامی آشنا می شنوی دلگرم می شوی...بعد هم چند عکس می اندازی....به سمت بهداری تو را هدایت می کنند.آنجاست که چشم بندت را برمی داری ...اتاق را برانداز می کنی ...خیلی قدیمی است .ساخت زمان شاه است و مورد استفاده اطلاعات و ساواک.تجسم می کنی تاج و تخت اون شاه در قلعه شون نمی شه....

پرده چهارم

از نیمه شب گذشته است و تو در مکانی هستی که سطل بزرگ زباله ، نون خشک و چندین گلدان وجود دارد.در جایی که از سقفش می توانی آسمان را ببینی. در را باز می کنند و یک دست لباس راه راه به تو می دهند و یک دست روپوش آبی رنگ.لباس راه راه برای داخل سلول است و لباس آبی رنگ برای بازجویی.قبل از پوشیدن لباس چندین بار بشین و پاشو می روی وسپس لباس راه راه را می پوشی تا بیشتر شبیه مجرم ها شوی.چشم هایت را می بندی و دوباره داخل راهرویی تنگ می شوی.

پرده پنجم

فزت برب الکعبه
در باز می شود...وارد سلول می شوی...هر چی می خواهی باید چراغ بزنی.از 11 شب تا اذان صبح حق چراغ زدن نداری.در طول روز 4 بار می توانی چراع بزنی و دستشویی بروی.برای دستشویی رفتن هم باید چشم بند ببندی....اینها مقرراتی است که زندانیان برایت توضیح می دهد و در سلول را می بندد.کنجی می نشینی.همه جا تاریک است.در میان تاریکی با خدای رحمان و رحبمت صحبت می کنی ....فکر می کنی حتما خیری در این بوده که بدین جا آمده ای...تجسم می کنی که پیش از این می گفتند" اوین دانشگاه است"،واگویه می کنی :" اینجا که کسی نیست که به من چیزی یاد بدهد...پس بیاموز آنچه را که باید بیاموزم."تصور می کنی که صدای اذان می آید.در کنار اتاق ظرفشویی است که می تونی در آن وضو سازی .به نماز می ایستی . اما باز صدای اذان می آید.فکر می کنی که خدا تو را درآغوش گرفته و تو از هر زمان به او نزدیک تری .

پرده ششم

از خواب بیدارت می کنند.یکی می گوید:"روپوش آبی را تنت کن.چشم بندت را ببند. کارشناست(بازجوت)منتظره."برخلاف تصورم بازجو هم مرد است و مدام عوض می شود ... هر کدام سوالاتی می نویسند که باید جواب دهی.

با نام خدا آغاز می کنی و در ابتدای برگه بازجویی می نویسی" سبحانک کنت من الظالمین"

در ستاد موسوی بودی؟

بله،دبیر اتاق خبر ستاد استان تهران.

در تظاهرات وراهپیمایی ها و اغتشاشات شرکت کردید؟

بله ، من خبرنگار بودم اگر شرکت نمی کردم باید شک می کردید.

تا درباره خصوصی ترین مسایل زندگی دیگران از تو می پرسند...گاهی نمی دانی اینجا اماکن است یا 209.

پرده هفتم

گوشه ای از هواخوری را برای نشستن انتخاب می کنی.نگاهت به پشت در هواخوری می افتد.

بهمن خوبی؟من خوبم .نگرانت هستم،تو خوبی؟(ژیلا بنی یعقوب )

زهرا باروقی(سلول 21)انفرادی

آقای خانجانی هنوز انفرادی هستین.(ج.ا)

من رو به منافقین بستن اما چیزی تو پرونده ام نیست(از طرف شیوا نظر اهاری برای شادی صدر)

محسن آزموده کدام سلولی؟(زهرا)

ژیلا بنی یعقوب،شیوا نظرآهاری،کردی نژاد(سلول 23 یا 24)

بچه های آل یاسین آزاد شدند(میترا حاجی نجفی)

مرضیه امیرزاده کجایی؟

هرشب ماه را در آسمان جستجو می کنم و تو را به یاد می آورم ( از طرف حسن طرلانی برای مهسا نادری)

موسوی خراب کردی...چرا در مقابل اوین تحصن نمی کنی؟از چی می ترسی؟(بابک)

سمیه توحیدلو،زهرا آزموده ،عاطفه نبوی(سلول 14)

صحبت از سوزاندن یک برگ نیست......آه جنگل را بیابان می کنند...

دل خوش نداریم به عثمان و مذهبش .......در دین ما ملاک مسلمانی ابوذر است...مهسا نادری

همه اینها را سریع به خاطر می سپاری و چندین بار مرور می کنی ..سرت را می گردانی تا اثری از کس دیگری بیابی .روی زمین به انگلیسی نوشته شده: پی.ان خوبی ... "سلطانی"وکیل پایه یک دادگستری و قندی در کنار نوشتار افتاده است.با نگاهت خوب هواخوری را جستجو می کنی.

وقتی اثری نیافتی،در گوشه ای که از پیش انتخاب کرده بودی می نشینی...سرت را از لابه لای میله های فلزی به آسمان می چرخانی ...کمی با خدا درد دل می کنی ..." تو که اسمع سامعین بودی"،"تو که ابصرناظرین بودی"تو که می گفتی آه مادر می گیره پس چرا دامن ظلم رو نمی گیره"،تو که وعده دادی "الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم"پس چی شد؟من که اسلامم با اینها تفاوت کرده....اگه اینها خدای جبار متکبر رو می پرستن که فقط ادم رو عذاب می کنه ....من که خدام تویی ای الرحمن راحمین....ای رحمن ای رحیم...اما می دونم تو می خوای من پاک بشم...تا استغفارم رو نپذیری من از اینجا بیرون نمی آم....

همین موقع است که صدای اذان بلند می شه...باشیر آب کوچک هواخوری وضو می گیری و این سرود را می خوانی:

دوباره می سازمت وطن

اگرچه باخشت جان خویش

ستون به سقف تو می زنم

اگرچه با استخوان خویش

اگرچه صدساله مرده ام

به گور خود خواهم ایستاد

که برکنم قلب اهرمن

به نعره انچنان خویش

پی نوشت:نخستین سالی است که روز خبرنگار من بیکارم.....اخه ؟آقای رییس گفته زندانی سیاسی نمی تونه بیاد روزنامه!...
nsomayeh.blogfa

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

مسعود صدر السلام این نام فراموش نشود! : امیرفرشاد ابراهیمی

روح الله حسنی شهپر فرمانده چماقداران عملیات شهرک غرب تا میدان ولیعصر

هاردا مسلمان گورورم قورخورام