پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2010

زن

زن گیسوانت را با آبشارِ نور و نوازش به سنجشی بدیع نشستند، همان دمی که خنجر خورشید بر صخره های شانه ات انگار نه تداعی ی انسان، بل تابش ِ خون بود با عیار ِ باکرگیهات. اما دریغ و درد هیچکس شایای تو بدانسان که تو بودی سخن نگفت! * آوایت را به زمزمه ی نسیم، بر گیسوان ِ جنگل ِ رویاها پیوند برزدند تا بوی آشنای تنت را در کوچه های شبنم و شبو در ذهن ِ مادرانه ی هستی تعبیر کرده باشند. اما دریغ! ای نیمه به سایه نشسته هیچکس از تو بدانسان که تویی لب بر سخن نبرد! * در برج ِ عاج در متن ِ خلسه های شبانگاهی و در معابد تزویر خدایگونه، ترا به سجده نشستند، با آیه های ستایش و تندیس واره ای از هرزه هوس هاشان در باغی از بهشت بر فرش ِ خون نشانی یادآور ترنج عفت و تسلیمت اما دریغ! هیچکس از تو که نیمه ی غرور ِ جهان بودی، شایای تو زبان بکام نچرخانید! * آری کسی نگفت که تو ای خار چشم ِ جهالت! همسان ِ من ارمغان سپهری و همپای من اسیر ِ زمانه! ای وارث ِ نیمه ای از هستی نیمه ی از مستی،

چراغ

حلاج: دو رکعت نماز است که وضوی آن به هیچ راست نیاید، الا به خون! و آن نماز عشق است! چراغ برای بهمنِ سیاهکل و بهمن رستاخیز و بیاد او که آبروی قلم بود و اعتبار فریاد! بیاد سعید سلطانپور هلا1 ستاره ی خونبار در سحرگهِ میهن بیاد ماندنی و داغِ سال های سترون دیار هرزگی و دشت های یائسه بی تو شتابِ رویش و آوای زندگی همه با من نمازِ عشق بخوان با من و به خون گذری کن به موج خیزِ ستم در تلاطمِ شبِ میهن هزار دانه ی صد ریشه ایم در تنِ رویش هزار عاشق فردا تبار را همه خرمن شطِ شتاب نگر! مانده ای تو در گذرِ درد مگو: کجاست پناهی؟ کجاست وادیِ ایمن! غبارِ بغضِ گران جانِ نینوای شقاوت هوارِ خامشی ی ما به پرده پرده ی شیون تو از غروب مگو! خیلِ سرخبالِ طلوعیم که آفتاب ز خون سرکشد پگاهِ شکفتن نشان سرخِ غزلواره های حافظِ شعریم سرود سرخِ رهایی، کتاب سرخِ مدون هزار جنگل سر سبز و باشکوه و سرافراز هزار قله ی آبستنِ حماسه ی بهمن صبور یاورِ دیرینه ی جماعتِ مظلوم چراغِ داد به شب های شومِ فاجعه روشن! یاور