در جدالِ با مدعی
بر منبر خطابه نشسته بود و تن و جان از شرم شسته؛ که آی خلایق: این منم که برگزیدهِ یزدانم و همه چیز دان! و بحکمِ همان یزدان بر شما لایق. چرا که دانای جمعِ خلایقم و درون نمای همهِ سلایق!
گفتمش: خموش که:
اگر مقبولیت و گزیدگی به عربده کشی بر منبر بودی، سگان را اولاتر تا بر جایگاهِ تونشینند مقبول و به عوعوی روز و شبان مشغول. چرا که به نان پاره ای دل و دین از کف داده و برآستانِ معبود سر بر نهاده.
برگزیدگی، جلوسِ بر منبر نیست
هر یاوه سرای بی گمان رهبر نیست!
------------------------------------------------------------------------------------------------------
روزی بر خیابانم گذر بود و راه از ساندیسخوران پرخطر. جراره ای را دیدم که رخت بدل کرده و بی شرم پشت به اصل کرده و بخدمت حرامیان.
گفتمش که چه شد تا تو بدینسان بدرهِ ضلالت در افتادی و تن به رضالت دادی!؟ مغول وار شرم از روی شسته و بر توسن ستم بر نشسته!
گفت:
آقا ست که این داخ داخ دور دور دهد
در شیشه همیشه می انگور دهد
سر کیسه گشوده اذنِ یغما داده ست
ما مخلصِ رهبریم کاین زور دهد!
گفتمش؛ وای بر تو که بر اسب رذالت برنشسته و از اصل آدمی فرو افتاده ای، درست وارونه آنانی که اگر چه از اسب آدمی فروافتاده اند بر اصلِ انسانیت سوارند و شب و روز درکار!
خوشا همراه مردم شاد بودن
از اندوه و ستم آزاد بودن
به غمهاشان شریک و دوش بر دوش
خروشان منشاِ فریاد بودن!
نظرات