نازم به چنین حکمی
تا دست شده قطع ز دزدانِ فراری
تا حکمِ خدا گشته به فرمانِ تو جاری
تا دربِ دهانِ همگان قفل و پلمب است
ممنوع قلم گشته، گنه نامهنگاری
تا عشق بدارِ ستم آونگ نمودی
اندیشه اسیرِ تو، رهایی متواری
تریاک و حشیش و هرویین نقلِ مجالس
معنای هنر؟ حقهی وافور و نگاری
اکنافِ جهان امن و همی رشکِ بهشت است
آهو شده همخانهی تازیی شکاری
بر خانه و بر سینه و بر گونهی مردم
نی شیون و سوگی و نه اشک است و نه زاری!
نازم به چنین حکمِ حکیمی که تو کردی
نازم به چنین قلبِ رحیمی که تو داری
در شهرِ تو نه «قصر» و نه زندانی اوین است
نه حد و شکنجه بشناسند و نه داری
البته که رجمِ نسوان حکمِ الهی است
امری است به معروف، بحق جاری و ساری!
از خانه مگو، گو همگان کاخ نشینند
از کار مگو، جمله کسان بر سرِ کاری
خوشبختی از هر جهتی روی نمودهست
ارزانی کالا، همه چون دوغِ بهاری
مفهومِ صف از دفترِ ما گم شده انگار
نه جنگِ «کوپن» بینی و نه داد و هواری
بازار به انصاف نشسته است نبینی؟
مستضعفِ ما گله ندارد ز نداری!
نه ملک بدهکار و نه کان ها شده غارت
نه دانش و فرهنگ در افتاده به خواری
نازم به چنین حکمِ حکیمی که تو کردی
نازم به چنین قلبِ رحیمی که تو داری
نظرات