خدایش بیامرزاد امام خمینی، پیش از این که رحلت فرموده و راحل شوند و پیش از این که «ره» بدنبالِ نام مبارکشان افزوده گردد، همیشهی خدا باعث درد سرِ دولت مردانِ رژیمش بود.
چرا که جنابش عشق سخنرانی داشتند و هرگاه میکرفونی را در دسترس مییافتند، ناخودآگاه و ناشکیبا شروع میکردند به سخنرانی و فضل افشانی.
شاید بگویید:خوب این موضوع که بخودی خود چندان معضل آفرین و زیانبار نبود. اما، جای بد این فعلِ «پسندیده» همانا حرف و اظهارنظرهای بیربط و باربطِ حضرتش بود که در بیشترِ مواقع دردسرآفرین شده و کار دستِ اعوان و انصارش میداد.
حتمن بسیاری از شما آن «هیچ» گندهی معروف را بیاد دارید که امام در بدو ورود به ایران بر زبانِ مبارک جاری فرمودند، آن هم در بحبوحهی انقلاب که همهی چشمها و گوشها بر روی کشورِ ما زوم شده بود. دنیا میخواست احساس و اندیشه رهبر آیندهی ما را پس از آن همه سال تبعید و دوری از وطن و با موقعیتِ تازهای که چون مائدهای آسمانی چرب و گرم، از آسمان بر سفرهاش فرود آمده بود، بشنود. اما این «هیچِ» رهبر فرمودهی نتراشیده – نه خراشیده، باعث گردید که دودی غلیظ از کاکلِ بسیاری، از جمله اطرافیانِ ریز و درشتش برآسمان برخیزد! حضرتِ آقای هنوز «ره» و «راحل» نشدهی آن روزگار، در پاسخِ خبرنگاری که پرسیده بود: از باز گشتِ به وطن چه احساسی دارید؟، نه گذاشت و نه برداشت و با همان شجاعت ذاتی فرمودند: ولاکن هیچ!....
شاید اگر امروز و پس از این همه ماجرا، درست به قضیه بنگریم، دریابیم که حضرت امام، آن روز، با این «هیچ» گنده، براستی حرفِ دلِ مبارکشان را بیان فرمودند. چون بنظر میرسد که همین بیاحساسی فکری، فطری به انسان و بشریت از ناحیهی این ایلِ تازه از راه رسیده، باعث گردید که آقا به همت دستیاران و کارگزارانِ ریز و درشتش، در طول این مدت کوتاه شیرازه میهن و ملت را به این خوبی و نازنینی از هم بپاشند!
عشق به سخنرانی و درافشانیی آقا بارها و بارها دردسر ساز شد. اما نمیدانم چه سر و حکمتی هم در کار بود که امام در میان نزدیک به همهی سخنرانیهایش که همیشه خدا با «بسم ِ تعالی» آغاز میگردید، گریزی هم به پاسبانها میزد. این را همین جوری، هوایی نمیگویم . اگر حوصله و فرصت یافتید، یکبار دیگر سخنرانیهای ایشان را گوش دهید تا دریابید که با ربط و بیربط، امام محترم، از «طبقهی» پاسبانهای عزیز صحبت به میان آورده و در ادامه به موضوعهای گوناگون دیگری که هیچ ربطی هم بیکدیگر و به پاسبانهای عزیز ندارند، میپردازند و مثلن بیمقدمه و بقولِ مادر بزرگِ خدابیامرزم «یک و بیناگه » میفرمایند: ..... ولاکن این اقتصاد مالِ خره !.....
حالا خر بیار و باقلی بار کن! اطرافیان که از همان آغازِ سیادت حکومت اسلامی، کیسه دوخته و خوابهای طلاییی اقتصادی میدیدند تا از آشفته بازارِ بیحساب و کتاب کشور برای خود و آقازادههای چاق و لاغر، کلاههای نمدین بسازند، بور و دلخور و با احساسِ خریت کامل، بدست و پا افتادند.
ناگقته پیدا بود که طرح این مسئله از سوی امام، بیش از همه به آقای رفسنجانی بر میخورد. زیرا نامبرده از همان روزهای آغازین قدرت گیری حکومتِ اسلامی طرح و نقشهی تسلط اقتصادی ( حالا اگر سیاسی هم شد فبها!) بر سیستان، بلوچستان، کرمان، فارس و هرمزگان و کیش و قشم خارک و لارک و لاوان و تنبان ( تنب کوچک و بزرگ ) ، باضافهی همهی فرودگاهها، پایانههای نفتی و بندرگاههای گازیِ بزرگ و کوچک و بقیهی کشور را در سرِ مدورِ مبارک میپروراند. ( اگر جای سودآور دیگری از قلمِ نگارنده افتاده خودتان بر این سیاهه بیفزایید. لیست باز است!). البته منهای خراسان که در تیولِ حضرت واعظِ طبسی (معروف به شاه ِ خراسان) بوده و هست و خواهد بود. از همین زاویه بود که آقای رفسنجانی، حضرت واعظ طبسی، آقای جنتی، آقای بهشتی - که مظلوم مرد - و بسیاری دیگر از بزرگان با گوشهای دراز، یکصدا فریاد برآوردند که: حالا ما خر شدیم؟
البته بقیه هم دستِ کمی از ایشان نداشتند. از این روی بیخیال فرمایشات امام ِ هنوز «ره» نشدهی آنروزگار، کشکِ خودشا ن را ساییده و خرِ خودشان را راندند. خیلی سخت نبود و زیاد هم طول نکشید تا همهی مردم دریافتند که «خر» در آن مملکت بسیار است. چرا که تمامیی دولت مردان ریز و درشت مشغولِ بند و بستهای «اقتصاد»یی پنهان و آشکار شدند. و بقول معروف درمیان سردمداران رژیم «آدمِ نه خری» ( یعنی آدم غیر اقتصادی یی ) یافت نشد که نشد.
یک روز هم آمد و فرمود: جنگ رحمته! جنگ برکته! که نتیجهاش را دیدیم. و فهمیدیم که اگر تمام مردم عالم فریاد برمیآورند که «فغان ز دیوِ جنگ و مرغوای او»، حکومتِ اسلامی و رهبرِ اندیشمند آن، از رحمت و برکات جنگ فرمایش میفرمودند!
در پاسخ به فرمایشات رهبر همین بس که یکی از برندگان اصلی جنگ، برادر هاشمیی رفسنجانی که به همراهِ عسگراولادیهای رنگارنگ بیشترین برکات جنگ شاملِ حالشان شد، فرمودند: که این جنگ یکهزار میلیارد دلار ( درست خواندید یکهزار میلیارد دلار!) برای کشورِ بقیةاله الاعظم ارواحنا لهُ الفدا « رحمت و برکتِ » زیانبار «اقتصادی = خری» داشت. که چی؟ که امام فرمود: سپاه اسلام وارد شه در کربلا! و آن دیگران؛ با کلید پلاستیکیی بهشت در گردن، نعره میزدند: کربلا ما میآییم! میآیید که چه بشود؟
اگر دلتان خواست میتوانید بیش از یک میلیون جانباخته و معلول و موجی و... را هم بر دستآوردهای «رحمت و برکتِ جنگِ امام فرموده» بیفزایید. چرا که امامِ بزرگوار با دیدن میکرفون هوس کرد که بگوید: جنگ جنگ است و عزت و شرفِ ما در گروی همین جنگهاست و...» (رندی میگفت: امام هنگامِِ ادای این شعار فرمودند که: ولاکن این جنگ اگر 30 سال هم طول بکشه احمد آقا جبهه برو نیست.... اما سانسورچیان از پخش این بخش خودداری کردند!). جوجهی آخرِ پاییزِ این فرمایشِ امام هم دیدیم همان جامِ زهرِ ماری بود که حضرتش نوشِ جان فرمودند !
یا آن جریان «برائت از مشرکین» که الم شنگهی معروف و کشتار انبوه زائران ایرانی در مکه، آنهم بهنگام زیارت خانهی خدا را در پی داشت. چرا که آقا باز هم در یکی از همین نطق و سخنرانیها عنان اختیار از کف داده فرمودند: ما باید برائت بشیم از مشرک. نبادا شما برائت نشید از مشرک! ائمهی اطهار علیه السلام هم برائت بودند از مشرکین! منهم باید برائت بشم از مشرک، احمد آقا هم باید برائت شه از مشرک.....و الا آخر!
امتِ از همهجا بیخبر هم رفت و بدون این که بیندیشد که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد، شروع کرد به برائت شدن از مشرکین. آن هم کجا؟ در قلب مکه! و کی؟ بهنگام برگزاریی مراسم حجِ سالانهی عمومی مسلمانان! نتیجه را میشد حدس زد که چه پیش خواهد آمد، که آمد.
زدایش آثار این خروسخوانی بیجا و مکان، سالها طول کشید . اما به چه بهای گزافی برای مردم و همچنین خودِ حکومت اسلامی!
قضیهی معروفِ ماهیی ازون برون هم که دیگر اظهرِ من الشمس است. آقا شب خوابید و فردا صبح پس از طهارت و وضو، ناگهان دستور فرمود تا برایش میکرفون بیاورند و بی مقدمه فرمود: بسمِ تعالی؛ خوردنِ ماهی ی اوزون برون حرامه!.....
از این برگِ تازه روشدهی امام، مملکت بهم ریخت. چرا که بسیاری از مردم نه تنها خوراکِ روزانهشان همین نوع ماهی بود، بلکه از راهِ صید و فروش آن امرار معاش هم میکردند. بخشی هم سالهای سال بود که فقط خوابش را میدیدند. حالا چه شده بود که آقا خوابنما شده و چنین فتوایی صادر فرموده بودند، خدا میداند! دولتِ وقت و بزرگان حکومتِ اسلامی، سر پتی و پا برهنه، در حالی که یک تغار گندهی ماست بر دوش و چند عدد فرچه در دست داشتند، بدست و پا افتاده و دست بدامانِ تمامیی مراجع ریز و درشت شدند. تا مگر بگونهای امام را از خرِ شیطان پیاده کرده و قضیه را هر جوری هست ماست بمالند. گروهی هم بحضورِ خودِ امام رسیدند تا بپرسند که مبنای این فرمایشات و جنگولک بازیها چیست؟ و اگر هم بشود اندک تخفیفی بکیرند.
امام فرمودند: لاکن من دیروز ماهیِ ازون برون خوردم، روروک گرفتم و به دلپیچه و اسهال اشد (منظور آقا از اشد، خیلی شدید بود) گرفتار شدم . این ماهیی ملعون بهمریخت مزاجم را. برای همین هم این ماهیی خبیثه از محرماته...! این ماهی اسهال است از برای اسلام، این ماهی دلپیچه است از برای امت.، این ماهی...
دیدار کنندگان با ترس و لرز گفتند: حضرت آقا؛ شاید آن ماهی که شما میل فرمودید مانده و فاسد بوده و چه بسا شاید اسهال مبارک از جهتِ خوردنِ آن ماهیی مادر مرده نبوده و از ناحیهی چیزِ دیگری عارض شده باشد. امام مانند همیشه ناگهان یک پای منتظری را که دمِ دستش بود بالا آورده - درست مثل زیر یک خم گرفتن و کندهکشیِی کشتیگیرها- و یک لنگه گیوهی نامبرده را در آورد و دوپای مبارک در آن فرو کرد و گفت: نه خیر! همین است که گفتم. تازه این ماهی فلس هم نداره. ائمهی اطهار تناول نمی کردند از ماهیِ عور و غیرِ مفلوس! ماهی باید محجبه باشه، ماهی باید ماخوذ به حیا باشه، ماهی باید مفلّس باشه.... زمانی حکمِ ثانویهی ناسخ صادر خواهد شد که ثابت بشه این ماهی مفلوسه است – یعنی فلس دارد – تا تحرم ساقط بشه از آن....
گفتند: اگر این ماهی مفلوس بشود، حلال خواهد شد؟
امام زیر یک تکه کاغذی که دمِ دستش بود با دستخطِ مبارک مرقوم فرمودند: بسم تعالی، نعم ! (یعنی بله) و از آن پس دیگر تاکل آن منع شرعی نداره.......
این بود که بدست و پا افتادند تا راه و چارهای برای تحلیل آن ماهیی بختبرگشته بیابند.
هادی خرسندی در گزارشِ روشنگرانهای از این ماجرا مینویسد که: آقایان طالقانی و منتظری (رییس سازمان دام و طیور و آبزیان کشور، رییس دانشکدههای پزشکی و پیراپزشکی و دامپزشکی دانشگاه تهران، وزیر راه و ترابری و مهمتر از همه آیتاله تمساح یزدی که به غلط برادر را مصباح یزدی مینامند، و بدلیلِ نامی و ذاتی متخصص و اول مرجع تقلید این امور بحساب میآید، هم در آن جلسه حضور داشتند که شوربختانه از قلم گزارشگر افتاده است.) از سرِ شب بر روی ماهیی اوزون برون کار کردند تا سرانجام دمدمای صبح فلسِ کوچکی، درِ کونِ آن ماهیی بیچاره یافتند، تا بدین وسیله از ماهیی ملعون رفع حرامیت شود. (تحقیقاتِ بیشترِ ما در این باره نشان میدهد که حضورِ تمساح یزدی در جلسهی پژوهشی- دینیی محللها، بسیار بجا و ضروری بوده زیرا نامبرده وقتی میبیند که تلاش آقایان محلل نتیجه نمیدهد درهنگامِ استراحتِ پژوهشگران، یواشکی طوری که حضار متوجه نشوند، انگشت در حلق مبارک فرو برده و اندکی استفراق میفرمایند . ایشان بافداکاری تمام و پس از جستحوی بسیار، فلسی از میان استفراق یافته و به ماتحتِ اوزون برون بیچاره مونتاژ میفرمایند.). بهر حال با این تمهیدات و با رفع تحریم ماهی، غائله به مبارکی و میمنت خاتمه مییابد.
البته ماجرا آفرینیی سخنرانیهای حضرت امام بهمین جا خاتمه نیافت. میتوان گفت که حضرتِ امام در بیشتر این نطق های ضروری و اغلب غیر ضروری، دسته گلهای رنگارنگِ بیشماری به آب میدادند. از صدور انقلاب به سراسرِ بقول خودش کرهی ارضیه گرفته تا در اهتزاز دیدن پرچمِ اسلام بر فراز کرملین و کاخِ ابیض (سفید). نابودی کفر (بخوانید همهی غیر مسلمانان جهان) ! و بناگاهان اینکه: این سلمان رشدی ملعون باید کشته شه.....!
حالا بیا و درستش کن! پیامد این سخنان را همه دیدیم و شنیدیم. و چون همگان بر اثرات و برکاتِ ثمربخش آن در جامعه آگاهید از تکرار آن خود داری میشود. اما باید دانست که اگر حکومت روحانیت از این دسته گلِ تازه به آبدادهی آقا بر باد نرفت؛ به دو دلیل بود: یکی این که خود سلمان رشدی انگلیسیی خالص نبود، دویم این که آن دمبریدههای چشم کبود، هنوز به ماجراآفرینیهای از این دست نیاز داشتند و دارند!
البته یک بار دیگر هم حضرت امام با «انگلیسهای بقول داییجان بد چشم» درگیر شد و آن روزی بود که «بی بی سی» به اشتباه اعلام کرد که زبانم لال حضرت امام ریقِ رحمت سرکشیده و مرده است! در پیی این خبر، حضرت برافروخته همانندِ پلنگی خشمگین در ایوانِ جماران ظهور کرد و این دفعه بدون «بسمِ تعالی» و مقدمه چینیهای غیرِ مربوطِ همیشگی، فرمود: بی بی سی درآورده که خمینی مرده. خودت بمیری! بابات بمیره! ننهت بمیره! خمینی بمیره؟ من تو دهنِ این بی بی سی میزنم! من خودم بی بی سی تعیین میکنم! این که تا حالا نزدم بر دک و دندههای این ملعون، این که نشکستم دندونای این مشرک، (بنظر میرسد حضرتِ امام تصور میکردند که بیبیسی یک شخص حقیقی است!) فقط از این بابته که بلندگو شدی از برای من؛ اعلامیه شدی از برای من، بوق شدی از برای من، چوق شدی از برای من! حدِ خودت نگهدار! تکذیب شو خبر را و الا.............
القصه میتوان حدس زد که از نگرش به همین زوایا بود که ظاهر شدن آقا در ایوان جماران برای دولت مردان ریز ودرشتِ حکومت، حکم زلزلهای ده ریشتری و مخوف را داشت که تن و بدن و هست و نیست اینان را به لرزه در میآورد. به عبارت دیگر ظاهر شدن امام در ایوانِ جماران همان و خیس شدن خشتک اعوان و انصارِ حکومت همان! چرا که میدانستند؛ همین فرداست که دوباره میباید برای صاف و صوف کردن خرابکاریهای حضرتش دست و آستین بالا بزنند.
البته نه این که خیال کنید زبانم لال ارکان حکومت با عقاید و فرمایشات امام مخالف باشند. استغفراله! کلِ حکومت با او همدل و همزبان بودند! اما ترس و لرز و دلمشغولیِ آنان از این بود که نکند این یلخی به آب زدنهای آقا باعث شود که با واکنش داخلی و خارجی مواجه شده و خدای نخواسته زبانم لال ناندانیی آنان از میان برود!
یک روز خبر رسید، یعنی مانند همیشه «بی بی سی» خبر داد، که نمایندگان دولت فخیمهی انگلیس از سوی مارگارت تاچر به ایران میآیند. در خبر گفته شده بود که این نمایندگان دیدار با امام را نیز در دستور کار خود دارند. از این خبر رعشهای سخت و جانکاه بر پیکر رییس دولت و دیگر ارکانِ رژیم افتاده، دست و پایشان را گم کردند. چرا که از روز برایشان روشنتر بود که در این دیدار، دیدن میکرفون همان و شروع سخنرانی امام همان! امام هم که قربان نامش در موقع سخنرانی از خود بیخود گشته، هر چه دلِ تنگش میخواست می گفت. از سویی با «انگلیسیها» هم که نمیشد شوخی کرد. حساب و کتابِ هیات نمایندگی دولت انگلیس با ماجرای سلمان رشدی و تکذیب خبرِ بیبیسی زمین تا آسمان فرق داشت. چرا که انگلیسیها از قدیم و ندیم استادِ پس پردهی روحانیت مبارز و غیر مبارز بوده و هستند. از این روی بدست و پا افتادند تا پیش از آن که کار از کار بگذرد، چارهای بیندیشند. این تلاش ها ادامه یافت تا دست آخر راه چارهای منطقی یافتند. قرار براین شد که رییس دولت، رییس مجلس، رییس دیوان قضا و شاه اکبر به اتفاق احمد آقا و چند تن دیگر همزمان بدیدار آقا رفته و بدون رودربایستی بگویند که قضیه از چه قرار است. آنها به شخص امام حالی کردند که این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و اگر به کشور انگلیس ، دولت انگلیس و رییس آن مارگارت تاچر و یا ملکهی الیزابت توهین و بیادبی شود حسابمان با کرام الکاتبین بوده و برای کل روحانیت گران تمام میشود. حضرت امام هم اگر به آیندهی نظام علاقمندند باید در سخنرانی خود با توجه به حساسیت موضوع جانبِ احتیاط را مراعات کرده و پا را از گلیم خود فراتر نگذارند.
امام این بار برخلاف همیشه که گوشَ شنوایی نداشت، با کمال خضوع و خشوع که از حضرتش بعید می نمود، فرمودند: حالیمه ... ولاکن چون من یلخی و سیخکی سخنرانی می کنم، گاهی نمیدانم چه میگویم. در اینگونه موارد است که خارج می شوم از جادهی اعتدال. اگر یک جوری حالی شوید مرا، نشان بدید آن جادهی اعتدال را بر من، اصلاح میشوم سخنرانی را!
احمد آقا ، در حالی که به پهنای رخسار مبارک اشک میریخت، گفتند چارهی این کار آسان است. نخی، بندی یا طنابی را به انگشت پا یا دست یا گردنِ مبارکِ بابا میبندیم. سر دیگر آن را من در دست گرفته و در پشت صندلی مبارک اینجوری چمپاتمه و یا در اتاق پشت ایوان مینشینم. هرگاه حضرت امام ساز خارج بزند، طناب را میکشم تا بدینوسیله امام متوجه شده، موضوع را عوض کنند. خود امام و بقیهی حضار با گفتن احسنت و صد آفرین و فرستادن سه صلواتِ بلندِ دشمن شکنِ کافرکش، به هوش و ذکاوتِ چکیدهی امام -احمد آقا- با اصل طرح موافقت کردند. اما اشکالی در این قسمت دیدند و آن این بود که نمیشد طناب را به انگشت دست یا پای امام بست. زیرا این ترفند از چشم حاضرین و ناظرین و خبرنگاران و دوربینهای پنهان و آشکار، که همیشهی خدا دست اندر دستِ استکبارِ جهانی بوده و در جهت بیآبرویی حکومت اسلامی از هیچ کوششی فروگذار نیستند، مخفی نمانده و صورت خوشی نداشت که رهبر عظیم الشان انقلاب طناب به پا یا طناب به دست یا گردن مشغول طرحِ افاضات باشند. آن ها بر این عقیده بودند که بند را باید به جای دیگری از بدن حضرت امام بست که دست کم دیده نشود.
چندین و چند ساعت شور و مشورتِ رجال حکومتی سر انجام نتیجه داده مکان مناسب را یافتند. به پیشنهاد «رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام» مصلحت این بود که طناب به بیضه چپ امام ( اشتباه نشود منظور بیضهی اسلام نیست!) بسته شود که هم عضو حساسی است و امام زود متوجه میشوند و هم انتخابِ جناحِ چپ بمنزلهی امتیاز و احترام به دولت ماورای راست انگلیس است. بند را هم از زیر عبای امام رد کرده بدست احمد آقا بسپارند. رندی می گفت شانس آوردیم که هنگام طرح پیشنهادِ رییس مجمع تشخیص مصلحت، هیچ کس از طبقهی اناث در جلسه حضور نداشت و الا معلوم نبود که تکلیفِ سرِ بند به کجا می انجامید! *
بهر روی موضوع به خیر و خوشی گذشت و تلاش ها نتیجه داد. تا آن جا که از آن پس بهنگام سخنرانیهای مهم و خطیر، با همین ترفند تا حدِ زیادی موفق به کنترل اوضاع میشدند.
برادر احمدی نژاد هم در طول این مدت کوتاه ریاستش، نشان داده که براستی پیرو خط امام است و بیتاب و طاقتِ میکرفون و سخنرانی! عنان از کف دادن هایش هم قربانش بروم درست شبیه خود امام است و دردسر آفرین! بنظر می رسد که این برادر مکتبی بهمان درد امام راحلِ «ره» دچارند و وقتی میکرفونی را می بینند از خود بیخود گشته و برای برادران دردسر آفرینی میکنند. تازه کمی هم بیشتر! چرا که اگر مثلن امام به اقتضای موقعیت و سن و سال، تنها در ایوان جماران ظاهر میشدند؛ برادر احمدی نژاد، دست و پا دار و متحرک هم هستند و برای نمونه یک وقت دیدید پا شد و رفت اصفهان و چکشی، بیلی، کلنگی برداشت و قفلی ، پلمبی چیزی زد و شکست. از آن گذشته، بدبختی و سیهروزگاری دولتمردان اسلامی اینجاست که در این دوره، خودِ رهبرِ حانشین «ره»، با سیخی در دست در پس و پشت رییس جمهور ایستاده است و بجای آرام کردن اوضاع، مشغولِ سیحونک زدن به کفلِ ایشان هستند! از این رو باید راه چارهای برای ختم غائله پیدا کرد.
دانایان قوم بر این عقیدهاند که راه چاره در مورد رییس جمهور مکتبی، همان است که برای امام تجویز شد. بزبان سادهتر، دولت مردان بر این عقیدهاند که باید نخی، بندی و یا طنابی بسته شود بهمان جایی که برای امام بسته شده بود، باضافهی سپری آهنین به پشت ایشان و زنجیری که حالا محل اتصالش هم زیاد مهم نیست. سر طناب هم ، چون احمد آقا دیگر مرحوم شده اند، بدست آقای خاتمی بسپارند که هشت سال تمام تجربه کلاهگذاری بر سر ملت را یدک کشیده و کار کشته شدهاند. سرِ زنجیر هم بسپارند دست آقای دکتر الهام سخنگوی محترمِ دولت. تا شاید بندهی خدا از این همه روشویی، ماستمالی و پشتک و وارو زدنِ جلو دوربینها ومیکرفونهای خودی و غیرِ خودی نجات یابند! اما یادتان باشد که سپردن سر طناب و زنجیر بدست آقای خامنهای بهیچ وجه توصیه نمی شود و به مصلحتِ نظام نیست! زیرا ایشان نمی توانند با یک دست هم سرِ طناب و زنجیر را نگهدارند و هم سیخ را !
----------------------------------------------
* می گویند (البته گردن آن هایی که می گویند. زیرا : بنده مسئول ِ آن نخواهم بود.) وقتی نمایندگان دولتِ فخیمهی انگلیس به جماران آمدند، طبق معمول، حضرت امام شروع به سخنرانی کرده و پس از بسمِ تعالی معروف از هر دری سخن بمیان آوردند. در میان سخن، ناگهان فرمودند: میخواهم بپرسم این دولت انگلیس...
در این موقع احمد آقا دستپاچه و شتابان طناب را کشید. امام هم اوخی کرد و با تغییر موضوع به سخن ادامه داد. اما پس از چند دقیقه دوباره فرمود: میخواهم بدانم در انگلیس ....
احمد آقا با چشمانی اشکبار و دستی لرزان در حالی که در دل میگفت: قربان اوخ گفتنت بروم، طناب را کشید. امام هم به شاخهی دیگری پرید . با اینهمه چیزی نگذشته بود که بار دیگر به پله اول برگشت و گفت: این دولت و مردم انگلیس...
احمد آقا که دیگر طاقتش تمام شده بود، با تمام وجود طناب را کشید. این بار امام در حالی که بسیار برافروخته و خشمگین بنظر میرسید رو کرد به ولد گرامی و گفت: نکش بچه، میخواهم بپرسم که در انگلیس که رهبرش زنه ( زن است ) اگر بخواهند جلو حرفش را بگیرند، طناب را به کجایش میبندند؟
نظرات